.: آتریسا جووون؛؛؛ تا این لحظه ، 2 سال و 4 ماه سن دارد :.
دو سال و چهار ماهــــه
شدم
بیست و هشتمین ماهگرد من با تولد امام رضا یکی شده، چه روز خوبـــــــی
دیروز از جلوی یه مدرسه رد می شدیم، چند تا دختر خانوم خوشگل هم دم در ایستاده بودن
منم فوری به مامی نشون دادم و گفتم: مدرسه... منم میخوام برم مدرسه
کتاب بخونم، مامانی کتاب های من کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامی جونمم گفت که باشه عزیزم؛ بیا بریم... اینجوری شد که واسه اولین بار رفتم تو مدرسه، همه اومده بودن کنار منو میخواستن منو بخورن
مامی جونم گفت که ببین عزیز دلم، شما هم باید اینقدر بزرگ شی تا بری مدرسه
منم فوری برگشتم و رو به مامی گفتم که؛ آره من کوچولو ام... بریم مامانی جـــــونم
مامی هم با خودش گفت که خدا رو شکر دیگه یادش میره، ولی باز از بعد از ظهر که رفتیم بیرون و این کوله پشتی های آویزون از مغازه ها رو دیدم، شروع کردم
آتریسا بزرگ شده... کوله پشتی بخر... میخوام برم مدرسه
مامی هم باز همه ی اون جمله ها رو تکرار کرد، شما باید بزرگ شی!!!
منم میگم: خب من بزرگ شدم!!!
مامی میگه: شما باید بشی 7 ساله!!! الان چند سالته؟؟؟
خب منم با یه بغض بهش جواب میدم، 2 ساله!!! ولی بزرگ شدم
خلاصه هنوز داستان مدرسه و کوله پشتی من ادامه داردبیرون میرم با کوله پشتیم میرم و همش میگم: این کوچیکه، از این بزرگ ها میخوام دیروز یه دونه از این مدل هاش که دسته پشتی هم داره انتخاب کرده بودم که روش شکل باب اسفنجی بود
امروز ظهر یه داستان از شبکه پویا پخش کرد، عمو داشت درس میخوند؛ منم به مامی گفتم: عمو میره مدرسه ببین...
منم میخوام برم، کتاب بخونممامی جونم یهویی گفتش که نه عشقم اینجا مدرسه نیست که؛ دانشگاه ست........
همینجا بود که منم گفتم: من دانشگاه دوست دارم... برم
واااای مامی با خودش میگفت این یکی رو چیکار کنم دیگهفوری حواسمو پرت کرد تا ادامه ندم
یکی از شیرین زبونی های من:
وقتی یه چیزی رو به مامی نشون میدم و میگم این چیه، اگه مامی اشتباهی یه چیز دیگه رو نشونم بده، میگم: نه اینو میگم!!! اینو میگم!!! ببین
اینقدر شیرین میگم که مامی میخوردم