آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

این روزهای عزیز و شیطونی های شیرین من

1394/8/3 11:18
نویسنده : آتریسا جون
2,536 بازدید
اشتراک گذاری

                       

باز هم مررررررسی از همه ی دوستای گلم

دوستون داریممحبت

پارسال این روزها تهران بودیم، مامان جونم بود، دایی امیر حسیــــن جونم بودش و خیلی خوش گذشتچشمک

مامی به چند دلیل کوچولو نباید مسافرت میکرد، واسه همین نشد که امسال هم تکرار بشه و از دیدن هم لذت ببریمبغل

مامی جونم اون روزی با دایی گلم صحبت کرد و گفتش که شما بیا این ورا؛ چون دایی جونم خیلی کار داشت نمی تونست بیادغمگیندلمون هم خیلی واسه هم تنگ شده، خیلـــــــــــــــــیفرشته

این جوری بود که این روزها تنها بودیم و هرشب با مامی و بابایی جونم میرفتیم دیدن دسته های عزاداری، منم یاد گرفتم و سینه میزدمچشمک

با هربار سینه زدنم مامی کلی فدام میشدبوس

روز قبل از تاسوعا یه طبل خوشگل خریدم که همون شب اون قدر ضربه بهش زدم پاره شدخجالت

به مراسم نرسیدغمگین

دیروز که عاشورا بود صبح با صدای یکی از دسته های عزاداری که از جلوی خونه مون رد میشه، بیدار شدم و از مامی و بابایی خواستم که بریم، فوری رفتم و لباس هام رو آوردمزیباگفتم این ها رو می پوشمبغل

مامی جونم میگفتش که آخه عشق من؛ صبحونه چی؟؟؟

منم گفتم: لقمه بگیر تو  راه می خورمچشمک

این جوری شد که آماده شدیم و رفتیمزیبا

این هم عکس های شیطونی های من؛ قبل از رفتنخجالت

الان آماده م و به مامی و بابایی غر میزنم بریم دیگهعینک

جدیدا مامی به من میگه: آتیـــــش.... آتیــــــــش پاره

می خوام در رو ببندم، قبل از اومدن بابایی جونمچشمک

این هم لقمه منخندونک

وااااااای امان از این عشوه های منزیبا

همه ی این عشوه ها رو میام و به مامی میگم: عکس نگیر...

اومدیم بیرون هوا یه کوچولو سرد بود، باید کلاه خوشگلم رو می پوشیدمچشمک

موهامم باز می کردمبغل

مامی جونم باز هم مثل همیشه تا تونست منو شکار کردخجالت

خب رفتیم و کلی هم پیاده روی کردیم و به گفته ی شیرین خودم؛ کلی سینه زدمبغل

خسته شده بودم و به بابایی گفتم خسته شدم دیگه بریم یه کم واسم خرید کنزیبا

اومدیم و یه سوپری باز دیدیم؛ چند تا آب میوه و پاستیل خریدم و اومدیم خونهچشمک

رفتیم تو حیاط و منم که خسته بودم رو پله ها نشسته بودم، یهویی مامی جونم اومد و کلی عکس از من گرفتخندونک

این هم عکس های خسته ی منزیبا

مامی گفت بخند...

این هم خنده ی الکیچشمک

اینجا داره واقعی میشهخندونک

مامی جونم عاشق این مدلی خندیدن منهمحبت

این خنده ی از ته دلم رو به همه ی کسایی که از ته دل دوستم دارن تقدیم میکنمبغل

دوستون دارم

بوسبوسبوسبوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

نگین
5 آبان 94 20:38
سلام اتریسا خوشگل خاله.چقد ناز شدی گلم.این عکسات خیلی باحالن.بخصوص اخری که خیلی نازه.قربون خنده هات بشم من.بووووووووووووس
آتریسا جون
پاسخ
سلام خاله نگین عزیزم مرررررررررررررررررررررررررررررررررسی بوس
نگین
5 آبان 94 20:40
راستی خاله وبم دوباره خراب شده البته وبلاگم باز میشه ولی قسمت مدیریتش باز نمیشه نمیتونم نظرات دوستای گلم بببینم.همینجا جواب بدید خانومی.
آتریسا جون
پاسخ
سلام نگین جون خوبی عزیزم چرا باز خراب شد خانومی؟!! واست کامنت گذاشته بودم گلم
نگین
9 آبان 94 10:17
سلام خانومی.نمیدونم میگن از سرعت نت هست چون کم شده سرعت ها واسه همون باز نمیشه.گفتم بگم بدونید چرا جواب نظرات نمیدم چون دسترسی به مدیریت وبم ندارم
آتریسا جون
پاسخ
سلام نگین عزیزم ایشالله که درست میشه، نت که مدتی هست خیلی قاطی کرده
DUYĞU
9 آبان 94 17:31
همیشه لبات پرخنده و سلامت باشی آتریسا جون
خاله فاطمه
17 آبان 94 14:17
منم عاشق این مدلی خندیدنتم خاله جان