این روزهای عزیز و شیطونی های شیرین من
باز هم مررررررسی از همه ی دوستای گلم
دوستون داریم
پارسال این روزها تهران بودیم، مامان جونم بود، دایی امیر حسیــــن جونم بودش و خیلی خوش گذشت
مامی به چند دلیل کوچولو نباید مسافرت میکرد، واسه همین نشد که امسال هم تکرار بشه و از دیدن هم لذت ببریم
مامی جونم اون روزی با دایی گلم صحبت کرد و گفتش که شما بیا این ورا؛ چون دایی جونم خیلی کار داشت نمی تونست بیاددلمون هم خیلی واسه هم تنگ شده، خیلـــــــــــــــــی
این جوری بود که این روزها تنها بودیم و هرشب با مامی و بابایی جونم میرفتیم دیدن دسته های عزاداری، منم یاد گرفتم و سینه میزدم
با هربار سینه زدنم مامی کلی فدام میشد
روز قبل از تاسوعا یه طبل خوشگل خریدم که همون شب اون قدر ضربه بهش زدم پاره شد
به مراسم نرسید
دیروز که عاشورا بود صبح با صدای یکی از دسته های عزاداری که از جلوی خونه مون رد میشه، بیدار شدم و از مامی و بابایی خواستم که بریم، فوری رفتم و لباس هام رو آوردمگفتم این ها رو می پوشم
مامی جونم میگفتش که آخه عشق من؛ صبحونه چی؟؟؟
منم گفتم: لقمه بگیر تو راه می خورم
این جوری شد که آماده شدیم و رفتیم
این هم عکس های شیطونی های من؛ قبل از رفتن
الان آماده م و به مامی و بابایی غر میزنم بریم دیگه
جدیدا مامی به من میگه: آتیـــــش.... آتیــــــــش پاره
می خوام در رو ببندم، قبل از اومدن بابایی جونم
این هم لقمه من
وااااااای امان از این عشوه های من
همه ی این عشوه ها رو میام و به مامی میگم: عکس نگیر...
اومدیم بیرون هوا یه کوچولو سرد بود، باید کلاه خوشگلم رو می پوشیدم
موهامم باز می کردم
مامی جونم باز هم مثل همیشه تا تونست منو شکار کرد
خب رفتیم و کلی هم پیاده روی کردیم و به گفته ی شیرین خودم؛ کلی سینه زدم
خسته شده بودم و به بابایی گفتم خسته شدم دیگه بریم یه کم واسم خرید کن
اومدیم و یه سوپری باز دیدیم؛ چند تا آب میوه و پاستیل خریدم و اومدیم خونه
رفتیم تو حیاط و منم که خسته بودم رو پله ها نشسته بودم، یهویی مامی جونم اومد و کلی عکس از من گرفت
این هم عکس های خسته ی من
مامی گفت بخند...
این هم خنده ی الکی
اینجا داره واقعی میشه
مامی جونم عاشق این مدلی خندیدن منه
این خنده ی از ته دلم رو به همه ی کسایی که از ته دل دوستم دارن تقدیم میکنم
دوستون دارم
بوسبوس