آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 8 سال و 1 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

تولد بابایی من

بابایی جونم تولدت مبارک دوستت دارم  علی بعضی وقتها بابایی رو علی هم صدا می زنم، خب چیه مگه؟؟؟!!! دیشب همش منتظر بودم بیایم خونه و جشن مون شروع بشه؛ میگفتم کی مهمونا میان؟ مامی جونم گفتش که عزیزم تولد بابایی رو خودمون میگیریم؛ تولد شما عشق های کوچولو رو جشن بزرگ میگیریم منم قبول کردم و گفتم پس حالا کی نی نای میکنیم بابایی واسم آهنگ گذاشت و یه کوچولو نی نای کردم این هم عکس های من مامانی می خواست زبونم و بخوره بابایی جونم باز هم میگم: ...
6 آبان 1395

سه سال و نیمه شدم

دارم بزرگ میشم آره سه سال و نیمه شدم خیلی خوشحالم مامان جونم کلی لباس خوشگل واسم بافته، فرستاده مرررررسی مامان جونم مامی میگه: کجا رو نگاه میکنی عشق قشنگم ...
4 آبان 1395

شیطونی های این روز های مــــن

از وقتی مدرسه ها باز شده، کلاس نقاشی منم تعطیل شد؛ آخه خانم مربی مهربونم با مامی تماس گرفت و گفتش که صبح ها تعطیله و فقط بعد از ظهرها هستیم خب بعد از ظهر هم که تا من و داداشی بیدار شیم؛ باز همه جا تعطیل میشه و زودی هم شب میشه، پس فعلا کلاس نقاشی منم تعطیل شده بعضی وقتها از مامی جونم میخوام منو ببره مهد؛، مامانی هم میگه حالا ببینم چی میشه بعضی وقتها صبح پارک میرم، بعضی وقتها هم خونه عمه، بعضی روزها هم با مامانی و داداشی میریم پیاده روی جدیدا خیلی کم عکس میگیرم؛ مامانی هم اصلا اصرار نمیکنه؛ میگه نانازم اگه دوست داری آخه من بزرگ شدم دیگه؛ هر وقت خودم دوست داشته باشم عکس میگیرم مثل اینجا؛ می خواستیم بریم...
25 مهر 1395

رفته بودم مشهد

عید قربان، تعطیل بود و دایی وحید اینا هم از اهواز اومده بودن مشهد  منم که خیلی دلم تنگ شده بود، از بابایی خواستیم بریم مشهد تا همو ببینیم یکشنبه رفتیم و فردا شبش هم برگشتیم؛ و به من خیلی خوش گذشت دایی وحید جونمو که دیدم پریدم بغلش و بوسش کردم رفتیم هتل دایی اینا و کلی خوش گذشت؛ واسه خواب بابای کردیم فردا صبح رفتیم حرم بعد رفتیم دیدن دایی اینا سمیرا جونم بود که من بهش میگفتم خاله سمیرا آخه خودش دوست داشت خاله صداش کنم محمد جون و سمیرا جون می خواستن برن پارک بازیما، ولی قبلش با هم رفتیم باغ پرندگان و کلی کیف کردیم کوله پشتی خوشگلمم( کفشدوزک توپولی ) دایی وحید جونم ...
28 شهريور 1395

من و کلاس نقاشی؛؛؛ هدیه ی روز دختر

5شنبه ای که گذشت روز دختر بود روزم مبارک مامی جونم به مناسبت این روز منو به کلاس نقاشی برد؛ کلی استرس داشت که نکنه من نمونم، یا اینکه گریه کنم ولی خب نه؛ خوب بود از خانم مربی مهربونمم خوشم اومد؛ همش میگفتم چه خانم مربی خوبی پیدا کردم هااااااااااا مامی با آرسامی بالا منتظر من موندن و من بدون هیچ غر زدنی پایین ؛ سر کلاسم بودم و وقتی تمام شد اومدم و به مامی گفتم بریم تا امروز سه جلسه رفتم؛ قرار شده که هفته ای دو بار برم دیروز جلسه ی سوم من بود حاضر شدم دارم میرم خیلی دوست دارم نقاشی کنم؛ ولی حتما باید یکی با من باشه تا هنرم و نشون بدم مثل امروز؛ مامی جونم با من کلی ب...
20 مرداد 1395