آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

آتریسا جون 264 روزگی

از دیروز بعد از ظهر مامانی چند تا لوبیا رو توی آب خیسونده بود تا امروز به سوپم اضافه کنه، چند وقتی میشه که عدس و ماش رو مامانی به سوپم میزنه ولی لوبیا، قراره که از امروز به برنامه ی غذایی من اضافه بشه الان هم دارم سوپی رو که مامانی واسم درست کرده با ماست می خورم واقعا خوشمزه است ( البته چند شبی که باز جیغ میزنم  و بدخواب شدم واسه همین مامانی با دایی امیرحسین جونم در این باره حرف زد و دایی هم گفتش که احتمال داره از همین حبوبات باشه چونکه هضمش واسه ما نی نی کوچولوها خیلی سخته) ...
22 دی 1392

آتریسا جون 261 روزگی

از امروز صبح واسه اولین بار صبحونه به جای فرنی مامانی یه غذای دیگه رو که اسمش سرلاک بود،به من داد تا بخورم،خوشمزه بود یعنی از امروز سرلاک هم به برنامه ی غذایی من اضافه شد  دیشب مامانی به بابایی جونم میگفتش که از فردا یه روز حریره بادام یه روز هم سرلاک آماده کنیم واسه صبحونه ی آتریسا جون    همین الان از خواب پا شدم واسه همین موهام ژولی پولیه ...
19 دی 1392

کلاه بوقی آتریسا جون (258 روزگی)

دفعه قبلی که با مامانی به آتلیه رفته بودیم یکی از خاله هایی که اونجاست یه عکسی رو به مامانی نشون داد و گفتش که اگه بتونی مدل این کلاه و واسه آتریسا جون بخری یا ببافی میشه چند تا عکس خوشگل دیگه از آتریسا جون بگیریم تا آلبومش متفاوت بشه  مامانی هم چند روزی که هفته پیش تعطیل بود کاموا خرید و این کلاه بوقی رو واسم بافت. دیروز صبح مامانی با آتلیه هماهنگ کرد که بعدازظهر من و به اونجا ببره تا با این کلاه عکس بگیرم، خلاصه دیروز بعدازظهر با مامانی به آتلیه رفتیم تا بقیه عکس ها رو بگیرم، مامانی باید لباس های من و در می آورد و فقط کلاه رو سرم می بود و عکس می گرفتم که بعدش خاله ایی که ازم عکس می گرفت رفت و یه لباس تور سفید با یه کلاه پاپانوئل واس...
16 دی 1392

حرف های جدید آتریسا جون

خیلی وقت میشه که من به حرف زدن افتادم ولی به زبون خودم آخه هنوز زوده که مثل شما آدم بزرگ ها حرف بزنم، روزهای اول فقط دد...ب ب...م م... بعضی وقت ها هم با با... ما ما... می گفتم ولی یه چند روزی میشه که چند تا حرف جدید یاد گرفتم ن ن... چ چ... ک ک... گ گ ... ه ه... ی ی... که هر وقت کاری دارم یا چیزی می خوام یا جاییم درد میکنه با این حرفها که حتی بعضی وقتها با داد همراه میشه به بابایی و مامانی منظورم و می رسونم جدیدا وقتی واسه خودم حرف می زنم دست می زنم که مامانی هر وقت میبینه میگه آفرین گلم، دس دسی... بعد من تند تند دست می زنم بعضی وقتها هم سرم و این ور و اون ور می کنم که مامانی میگه ای جانم، سرسری... و هی از این کار های من فیلم می گیره ...
16 دی 1392

دومین مروارید دندون آتریسا جون (256 روزگی)

بعد از کلی اذیت شدن و درد کشیدن دومین دندونمم امروز(14 دی) دراومدش  این چند شب مامانی بهم استامینوفن میداد بخورم تا کمتر درد بکشم و بتونم بخوابم مامانی و بابایی میگن خیلی دندونهام تیز واسه همین زبونم و که گاز گرفته بودم یه کوچولو بریده بود و خون اومده بود دومین مروارید دندونم، دندون پیش ، ردیف پایین سمت راستی که داره درمیاد این هم عروسک جدیدم که مامانی میده باهاش بازی کنم تا درد دندون هام یادم بره                                      ...
14 دی 1392

بازی کردن آتریسا جون(250 روزگی)

مامانی همش دنبال یه بازی جالب واسه منه  از تو کتاب هایی که خونده یه بازی خیلی با حال و با مزه واسم پیدا کرد  بازی با جعبه ی مقوایی که گفته بودن واسه ما کوچولوهای 8 ماهه خیلی مناسب هستش، بعد مامانی به بابایی گفتش و نظرش و پرسید، بابایی هم این جعبه رو واسم آماده کرد. من که خیلی این بازی رو دوست دارم، مرسی مامانی   مرسی بابایی ...
8 دی 1392

آتلیه رفتن آتریسا جون(249 روزگی)

امروز صبح وقتی از خواب پا شدم اول صبحونه ام (حریره بادام و سیب) و خوردم ، بعدش مامانی به آتلیه زنگ زد و واسه بعد از ظهر هماهنگ کرد که من و ببره تا بقیه ی عکسهایی که باید اون روزی می گرفتم ولی حوصله نداشتم و امروز بگیرم نیست که من امروز صبح زود بیدار شدم واسه همین مامانی گفتش که حالا که امروز وقت داریم بیا اول آتلیه خودم ازت چند تا عکس خوشگل بگیرم ...
7 دی 1392

آش دندونی آتریسا جون

مامانی گلم امروز خیلی خسته شد تا این آش و واسم درست کرد  البته بابایی هم تو کارا کمکش کرد، یه کوچولو هم مامانی به من داد تا بخورم به نظر من که خوشمزه بود ( البته مامانی میگه ایشالله آش دندونی رو که واسه جشنت درست می کنیم خوشمزه تر هم میشه) بعد از ظهری واسه اولین بار یه میوه ای رو که مامانی بهش میگفت گلابی خوردم اون هم خوشمزه بود ...
4 دی 1392