آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

آتریسا جون حالش خوب نیست (277 روزگی)

از روز سه شنبه ( آخرین روزی که کته خوردم) شکمم سفت شده، مامانی میگه یبوست گرفتم، خیلی بده آخه دلم همش می پیچه  درد میکنه و گریه میکنم  مامانی هم تو این چند روز هر روز صبح به من گلابی  میده بخورم، دیگه کته هم واسم درست نمی کنه چون واسم خوب نیستش، به سوپم هم روغن زیتون اضافه میکنه تا این جوری بتونم بخورمش  امروز صبحی مامانی یه چیزی به اسم آلو رو به من داد بخورم بدم نیمد ولی خیلی هم خوشمزه نبود  خلاصه به سوپ امروز هم مامانی کلی کدو اضافه کرد تا شکم من از این حالت خارج بشه، بعد از ظهری هم کلی انجیر خیس خورده خوردم  تا اینکه بالاخره همین الان شکم من کار کرد و بهتر شدم، مرسی مامانی  ولی یه چیزه دیگه که واسم پی...
5 بهمن 1392

نه ماهگی آتریسا جون

امروز نه ماهه شدم، الان دومین بار میشه که من نه ماهه شدم یه بار تو شکم مامانیم یه بار هم الان  مامانی من رو خوابونده تا بتونه کارهاش و انجام بده و بتونه با کمک بابایی من و ببره حمام آخه امروز جمعه است روز تمیز شدن من از کارهای جدیدی که انجام میدم این هستش که خودم رو از مامانی و بابایی می گیرم و یک متری رو راه میرم مامانی هیچ وقت من و واسه راه رفتن توی روروک ام نمیذاره آخه میگه جدیدا دکترها میگن که بده و از رده خارج شده، منسوخ شده، یعنی روروک من همیشه تو حالت rest قرار داره واسه همین اصلا نمی دونم که روروک یه وسیله واسه راه رفتن فقط فکر میکنم که یه جور اسباب بازیه  جدیدا حرف نه نه نه ... رو خیلی به کار می برم الان هم میخوام بخو...
4 بهمن 1392

مزون آتریسا جون (track 1)

چند روز پیش مامانی رفته بود به اتاقم تا لباس هام و چک کنه یه وقت کوچولو نشن واسم یکهو یک سری لباس هایی رو که مامان جونم توی  سیسمونیم گذاشته بود توجه مامانی رو به خودشون جلب کردن، مامانی یه آهی کشید و گفتش که نکنه کوچیک شده باشن که از قضا دو تاشون اصلا تنم نشد واسه همین مامانی گفتش که بیا نانازکم تا باقی لباس ها کوچیک نشدن مامانی یه چند تا عکس از آتریسا جونش با لباس های خوشگلش بگیره و اینجوری مزون آتریسا جون راه اندازی شد ...
29 دی 1392

خوابیدن آتریسا جون وسط غذا خوردن (270 روزگی)

امروز وقتی مامانی داشت به من غذا می داد یه لحظه رفت تو آشپزخونه تا به غذا یی که روی گاز بود یه سر بزنه وقتی اومد تا بقیه ی غذای من رو بده تا بخورم با این صحنه مواجه شد الان مامانی صندلیم و خوابونده تا گردنم درد نگیره و راحت بخوابم دیشب وقتی کنار بابایی نشسته بودم و با وسیله ای که تو دستم بود بازی می کردم یکهو بابایی دستشو سمت من آورد و گفت بده به بابا، منم فوری گذاشتمش تو دست بابایی و واسه این کار کلی تشویق شدم بابایی چند بار دیگه این کار رو تکرار کرد تا اینکه مامانی جونم رو هم صدا زد و بهش گفت که من واسه اولین بار چه کاری انجام دادم بعد هر دوشون کلی ذوق کردن واسه این کار جدید من و من رو بوسیدن و خد...
28 دی 1392

کته خوردن آتریسا جون (267 روزگی)

امروز مامانی یه غذای جدید رو باید به برنامه ی غذایی من اضافه می کرد ولی چون این چند روزه حالم خوب نبود; دیروز که تب داشتم، دیشب هم تو خواب کلی جیغ زدم  مونده بود که چی کار کنه  واسه همین به بابایی گفتش که چه کاری انجام بده بهتره و بابایی هم گفت که اشکال نداره کته آتریسا جون رو درست کن این هم من و کته با گوشتم  اینم قبل از حاضر شدن کته است که مامانی داره من رو واسه خوردنش آماده میکنه      ...
25 دی 1392

تصوبر خودم رو کشف کردم (آتریسا جون 267 روزگی)

دیروز خیلی خوب نبودم حتی موقع ناهار، خوب که سوپم رو خوردم همه رو بالا آوردم واسه همین مامانی سینی قرمزه ی صندلیم و درآورد تا بشوردش و یادش رفته بود که امروز صبح بذاردش رو صندلیم و وقتی که من می خواستم صبحونه بخورم متوجه شدم که یه چیزی فرق کرده، بعد که دقت کردم دیدم سینی غذاخوریم عوض شده  داشتم به سینی جدید نگاه می کردم که تصویر خودم رو کشف کردم  مامانی هم که همین جور داشت به من نگاه می کرد و عکس می گرفت تا عکس العمل من رو ثبت کنه ...
25 دی 1392

تب کردن آتریسا جون(266 روزگی)

ظهر دیروز بعد از خوردن غذام مامانی بغلم کرد تا صورتم و بشوره ولی یکهو گفتش که چرا یه کوچولو داغی عزیزکم و فوری دمای بدنم رو با تب سنج گرفت که 37/5 بودش کلی ترسید  منتظر بابایی شد  تا از سر کار بیاد و بهش بگه که چی کار کنیم که یه وقت دماش بالاتر نره، وقتی بابایی اومد و قضیه رو فهمید فوری دمای من و گرفت و دید که 37/7 شده بعد به مامانی گفتش که استامینوفن باید بدیم. خیلی بی حوصله شده بودم و کلی نق می زدم، مامانی همش می گفتش که سرما که نخورده میشه از دندون بالاییش باشه، یعنی چی شده و هی دمای من و می گرفت و نگران تر می شد بعد از ظهر با مامانی به خونه ی مامان جونم اینا رفتیم اونجا هم کلی نق زدم  وقتی شب اومدیم خونه مامانی و بابایی...
24 دی 1392