آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 11 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

آتریسا جون تب کرده

دیشب بدنم داغ شد و بابایی ومامانی فوری دمای بدنم و گرفتن و فهمیدن که تب دارم، بابایی فوری به من قطره استامینوفن داد بعدش هم پاشویه ام کرد یه کم بهتر شدم تا ساعت 1 مامانی و بابایی دمای من و می گرفتن پایین اومده بود،خوشحال شده بودن، بعدش خوابیدن ولی ساعت 5 بود که مامانی وقتی که دستام و گرفت داغ بودم فوری با دماسنج اندازه گرفت باز تب کرده بودم فوری بابایی رو صدا کرد و باز همه کارای دیشب و بابایی انجام داد یه کم بهتر شدم ولی باز چند ساعت که گذشت دمای بدنم رفت بالا، بعدش مامانی و بابایی کلی نگران شدن و فوری من و بردن دکتر گلو و گوشهام و نگاه کرد گفتش که اصلا عفونت نداره، علایم سرماخوردگی هم تا الان که نداره ، بعدش هم مامانی با دایی حرف زد که گ...
13 آبان 1392

آتریسا جون، آماده واسه بیرون رفتن

مثل هر  روز الان هم  مامانی من و آماده کرده تا بریم خونه مامان جون اینا، عمو آرمان هم هستش آخه امروز پیش ما بود این عکس و هم خودش گرفته، خیلی دوستش دارم خب من همین یه دونه عمو رو دارم دیگه    ...
9 آبان 1392

آتریسا جون 190 روزگی

چند روزی میشه که شبها وقتی می خوابم  مثل آدم بزرگها غلت میزنم و به شکم میخوابم آخه اینجوری راحت ترم، امروز صبح وقتی مامانی از خواب پا شد دید که من رو شکمم خوابیدم کلی ذوق کرد و به بابایی گفت فکر کنم داره عادت میکنه به شکم بخوابه یه وقت واسش بد نباشه، بابایی هم گفتش نه واسش بد نیست بذار هر جور که خودش راحت بخوابه!!!  
8 آبان 1392

آتریسا جون 189 روزگی

هر وقت مامانی پیشبندم و میبنده می دونم که الان وقت خوردن فرنی شده، راستی یه چند روزیه که مامانی یه غذای جدید(حریره بادام) بهم میده که اون رو هم دوست ندارم، تنها چیزی که به جز شیر مامانی خودم دوست دارم بخورم آب سیب و آب جوشیده شده است.امروز وقتی مامانی پیشبند جدیدم و بست اصلا متوجه نشدم، نیست که آستین داره فکر کردم لباس کرده تنم واسه همین منتظر خوردن هیچی نبودم ...   ...
7 آبان 1392

آتریسا جون 187 روزگی

امشب تولد بابایی، داره خیلی خوش میگذره الان کلاه بابایی رو گذاشتم رو سرم و دارم عکس میگیرم، مامانی و بابایی هم خیلی خوشحالن آخه اولین سالی که منم هستم!!!  مامانی یه کیک خوشگل واسه بابایی خریده،احتمالا خوشمزه هم هستش ولی واسه من هنوز زود که از این چیزها بخورم                         بابایی جونم                                تولدت مبارک (یکشنبه 5 آبان 1392) ...
5 آبان 1392

آتریسا جون 6 ماهگی

 آهای آهای خبردار امروز (شنبه 4 آبان 1392)  شش ماهه شدم     شش ماهه شدم  خوشحالم که کم کم دارم بزرگ میشم. صبح با مامانی و بابایی رفتیم بهداشت اول وزن ، قد و دور سرم و اندازه گرفتن بعدش یه قطره دادن خوردم و دو تا واکسن به پاهام زدن گریه کردم آخه خیلی درد داشت. الان هم بی حوصله ام!!!   ...
4 آبان 1392

آتریسا جون 184 روزگی

امروز پنج شنبه است و عید غدیر، دیشب که رفته بودم خونه مامان جونم اینا با هم رفتیم بیرون کلی چرخیدیم، مامان جونم واسم یه کلاه خوشگل خرید دوست دارین ببینیدش؟؟؟ راستی بالاخره مامانی هم اون توپی که قول داده بود و واسم خریدش دوستش دارم خوشگل، با مزه است!!! ...
3 آبان 1392

آتریسا جون 182 روزگی

از خواب که پا شدم دوست داشتم بشینم واسه همین مامانی تو گهواره نشوندم ، نیست که گهواره این ور و اون ور میره نزدیک بود بیفتم که دیواره ی گهواره رو با دستام گرفتم و از این حرکت خودم احساس خوبی داشتم ...
1 آبان 1392