آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

شیرین زبووووونی های من

آتریسا جونم دیگه؛ شیرین زبون و عسلی کلی شعر بلدم؛ 20 تایی میشه؛ پاییز _ آتش نشان _ پرچم _ شیر _ شب یلدا _ کتاب_ میکروب ها _ سلام _ چهار فصل _ 10 بیست 30 چهل _ بهشت دنیا _ قطار _ عنکبوت _ ای ایران _ ما گلهای خندانیم _ آهویی دارم خوشگله _ اتل متل _ آقا پلیسه _ یه توپ دارم قلقلیه و جدیدترین شعرهام: بچه ها من دخترم در خوش زبانی نوبرم در خانه داری ماهرم شریک کار مادرم چهره ی شاد من ببین شیرین به مثل شکرم و من پسرم که واسه داداشی گلم؛ آرسام جونم می خونم من که از گل بهترم پسرم من پسرم حرف های مادرم، نرود از نظرم در دبستان همه را محترم می شمرم از خوش اخلاقی من هست راضی پد...
12 بهمن 1395

3 سال و 8 ماهگی من

بعضی وقتها، از خواب که پا میشم به مامی جونم میگم: خب چرا من بزرگ نمیشم... هروز از روز قبل نباید بزرگتر بشم آخه کی میشه برم دانشگاه که دکتر شم مامی جونمم مثل همیشه میگه: آره عشق من شما هر روز بزرگتر میشی ولی یهویی که نمیشه... آروم آروم... اول میری مهد بعد پیش دبستانی و بعد هم مدرسه و بعد ایشالله دانشگاه از دایی امیرحسین جونم خواستم که لباس دکتری کوچولو واسم پیدا کنه وسایل دکتری واقعیشم به من بده دایی جونمم گفته بیا تهران با هم میریم میخریم بعضی وقتها بابایی رو می برم اتاق عمل و جراحیش میکنم جمعه ی دو هفته پیش دندونی آروین جون بود؛ خیلی خوش گذشت عمه افسانه کلی تدارک دیده بود ...
10 دی 1395

یلدای زیبای 95

دیشب ؛ شب یلدا بود و خیلی خوش گذشت اول از صبح بگم؛ تو مهد جشن یلدا داشتیم، کلی کیف کردیم از خواب پا شدم و آماده شدم برم جشن آش دادن واسه صبحونه؛ کیک و هندونه هم خوردیم وقتی مامانی اومد دنبالم، فوری اومدم بغل و گفتم خیلی خوش گذشت جایزه م و هم نشون دادم و کلی ذوق کردم بعد هم از مامان خواستم تاب بازی کنم، قبل از رفتن بعد از ظهر هم آماده شدیم و رفتیم خونه مامان جون اینا شب یلدای خوبی با هم داشتیم من و بچه ها که فقط شیطونی کردیم من و پدرام جون و آرتین جون پسر عمه های گلم کیک خوشگل و خوشمزه هنر عمه اعظم جونم بود ...
1 دی 1395

اولین برف بازی من (( آذر 95 ))

این هفته خیلی هوا سرد شده؛ خیلی.......... حتی مهدکودکمون هم تعطیل شد، آخه خیلی سرد بود پریروز هم اولین برف اومد و همه جا رو یه کوچولو سفید کرد از اون روز همش به بابایی میگفتم پس کی منو می بری برف بازی بابایی هم میگفتش که عشق من جمعه میریم گردنه،فکر کنم تا اون روز همش آب شده باشه خب امروز جمعه بود و رفتیم ببینیم چه خبره؟؟؟ وووووووووواو هوا خیلی باحال بود، اینجا آفتابی و سرد ولی گردنه برفی و سرد بود کلی خواهش کردم تا منو بردن برف بازی کنم آخه مامی جونم میگفتش یه وقت سرما نخوری عشقم اینجوری شد که من و بابایی رفتیم بیرون و مامانی و آرسام جونمم تو ماشین ما رو نگاه میکردن البته داداشی همش خوا...
5 آذر 1395

یه نقاشی خوشگل کشیدم

اون روزی مامانی داشت آرسام کوچولو رو شیر میداد تا بخوابه، بابایی هم خونه نبود منم حوصله م سر رفته بود و نمی دونستم چیکار کنم؛ یهویی رفتم سراغ میز نقاشیم  بعد این نقاشی رو کشیدم اومدم و به مامانی جونم نشون دادم؛ کلی تشویق شدم و مامانی واسم ذوق کرد مامانی جونم از اینکه خودم تنهایی بدون مامان کشیده بودم ذوق زده شده بود؛ اونقدر ذوق زده شد که عکس نقاشیم و گذاشت واسه پروفایلش بابایی هم با دیدن نقاشیم کلی واسم ذوق کرد و لوسم کرد عمه اعظم جونمم وقتی دید کلی واسم ذوق کرد و لوسم کرد مامان جون بابا جونمم کلی لوسم کردن مامانی فوری فرستاد واسه نقاشی نقاشی؛ هنوز که اس ام اس ش نیمده ببینیم کی پخش ...
22 آبان 1395

تولد بابایی من

بابایی جونم تولدت مبارک دوستت دارم  علی بعضی وقتها بابایی رو علی هم صدا می زنم، خب چیه مگه؟؟؟!!! دیشب همش منتظر بودم بیایم خونه و جشن مون شروع بشه؛ میگفتم کی مهمونا میان؟ مامی جونم گفتش که عزیزم تولد بابایی رو خودمون میگیریم؛ تولد شما عشق های کوچولو رو جشن بزرگ میگیریم منم قبول کردم و گفتم پس حالا کی نی نای میکنیم بابایی واسم آهنگ گذاشت و یه کوچولو نی نای کردم این هم عکس های من مامانی می خواست زبونم و بخوره بابایی جونم باز هم میگم: ...
6 آبان 1395

سه سال و نیمه شدم

دارم بزرگ میشم آره سه سال و نیمه شدم خیلی خوشحالم مامان جونم کلی لباس خوشگل واسم بافته، فرستاده مرررررسی مامان جونم مامی میگه: کجا رو نگاه میکنی عشق قشنگم ...
4 آبان 1395

شیطونی های این روز های مــــن

از وقتی مدرسه ها باز شده، کلاس نقاشی منم تعطیل شد؛ آخه خانم مربی مهربونم با مامی تماس گرفت و گفتش که صبح ها تعطیله و فقط بعد از ظهرها هستیم خب بعد از ظهر هم که تا من و داداشی بیدار شیم؛ باز همه جا تعطیل میشه و زودی هم شب میشه، پس فعلا کلاس نقاشی منم تعطیل شده بعضی وقتها از مامی جونم میخوام منو ببره مهد؛، مامانی هم میگه حالا ببینم چی میشه بعضی وقتها صبح پارک میرم، بعضی وقتها هم خونه عمه، بعضی روزها هم با مامانی و داداشی میریم پیاده روی جدیدا خیلی کم عکس میگیرم؛ مامانی هم اصلا اصرار نمیکنه؛ میگه نانازم اگه دوست داری آخه من بزرگ شدم دیگه؛ هر وقت خودم دوست داشته باشم عکس میگیرم مثل اینجا؛ می خواستیم بریم...
25 مهر 1395