هشتمین سالگرد ازدواج مامی و بابایی
دیروز هشتمین سالی بود که مامی و بابایی زندگی قشنگشون رو با هم شروع کردن صبح که بیدار شدم، از مامی جونم پرسیدم امروز روز تولدمه ( آخه خیلی منتظر اومدن روز تولدم هست) مامی گفتش نه عشقم؛ ولی امروز هشتمین سالگرد عروسی من و بابایی جونه باید بریم کیک بخریم، شمع بخریم منم فوری گفتم: بابایی چه هدیه ای واست میاره؟؟؟؟ مامی هم این ریختی شد خب من با تریپ جدیدم؛ که خودم انتخاب کردم آماده شدم تا بریم کیک بخریم به مامی میگم: میخوام برم سر کار!!! مثلا خب رفتیم و کیک خریدیم، اومدیم خونه وقتی بابایی اومدش؛ مامی جونم کیک رو آورد تا به بابا نشون بده، دید که ااااااا... جعبه ش خورده به نوشته ...
نویسنده :
آتریسا جون
16:45