آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 13 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

آخر هفته های مـــــن(1)

این دو هفته رو مامی جونم وقت نکرد بیاد نت، آخه کلی کار باید انجام می دادیم کارهای آزمایشگاه مامی جونم و بعدش هم درگیر عکس های آتلیه ای من و نی نی بودیم امروز هم رفتیم و چند تا از عکس ها رو که خوشگل شده بود انتخاب کردیم تا خاله واسمون بزنه رو شاسی تو این سری عکس هام عینک آفتابی رو که تازه خریدم، به چشم داشتم خاله که عکس میگرفت؛ گفتش که اشکال نداره بذار راحت باشه اون هفته ای مثل هر هفته از مامی و بابایی خواستم بریم ملورین؛ وسط های راه که رسیدیم، تو گردنه مه غلیظی بود و هیچی دیده نمیشد؛ واسه همین برگشتیم و نرفتیم بابایی جونمم گفتش آتریسا جونم جاهایی می برمت که تا حالا نرفتی؛ دو تا امامزاده بودش که من تا...
12 اسفند 1394

Happy Valentine

      امروز یه روزه قشنگه یه ماهی میشه که از مامی جونم قول گرفتم که روز ولنتاین واسم میکروفون بخره هر روز صبح که از خواب پا میشدم؛ این سوال رو میکردم؟ امروز روز عشقه؟؟؟ تا اینکه دیروز وقتی پرسیدم، مامی جونم گفتش که فردا ولنتاینه عشقم واااااای که من چقدر ذوق کردم؛ بالا پایین می پریدم و میگفتم: آخ جون... آخ جون... بعد از ظهری هم از مامی خواستم میکروفون عشق واسم بخره دیگه واااای وقتی رفتیم واسه خرید به همه میگفتم: ولنتاینه؛ من میخوام میکروفون عشق بخرم میدونین از کجا عاشق میکروفون شدم؛ آخر شب برنامه ی شب کوک رو بابایی میبینه منم که عاشق خوانندگی  دوست دارم مثل اونها ...
25 بهمن 1394

تعطیلات برفی بهمن ماه

دو روز، تعطیلی بهمن ماه، برف زیادی اومده بود روز قبل از تعطیلات بابایی جونم باید دکتر می رفت، واسه همینم باید می رفتیم بجنورد؛ شب قبل کلی برف اومده و گردنه ی توی راه خیلی قشنگ شده بود؛ مامی و بابایی گفتن واقعا حیفه عکس نگیریم؛ موندیم و کلی عکس و فیلم گرفتیم هوا هم خیلی خوب بود عکس های قشنگ من اخم هم بلدم؛ ببین خنده ی بعد از اخم مـــــــــــــن منتظرم بابایی گوله برف آماده کنه؛ پرتاب کنم سمت مامی جونم خب کلی هم پرتابی بازی کردیم و اومدیم خونه فرداش که میشد 22 بهمن از بابایی و مامانی ...
25 بهمن 1394

مرسی... دایی امیرحسین جــــونم

دیروز بعدازظهری وقتی از خواب پا شدم از مامی جونم خواستم که بیاد و در کمد رو باز کنه مامی گفتش که چی میخوای عشقم؟  میخواستم اون بسته ای که اون بالا بود و مامی جونم همش میگفت واسه دایی جونه، که یادش رفته با خودش ببره رو، ببینم خلاصه کلی نق زدم و وقتی دیدم فایده ای نداره، اومدم همه وسایلی رو که ریخته بودم جمع کردم و گفتم ببین تمیز کردم؛ فقط میخوام ببینم   بالاخره مامی رو راضی کردم، ولی دیدن که تنها نبود، بعدش خواستم کادوش بازشه و اینجوری شد که گفتم: وااااای مررررررررررررررسی دایی این مال منه کلی ذوق کردم و از مامی خواستم تا با من بازی کنه مامانی چند تا شرط کوچولو گذاشت و قرار شد چون...
21 بهمن 1394

رفتم شهربازی

جمعه ای که گذشت؛ مثل همیشه وقتی بیدار شدم اول بابایی رو بوسیدم سلام کردم و گفتم خوب خوابیدی بعد از شونه کردن موها و خوردن صبحانه؛ گفتم خب بریم بیرون دیگه مامی و بابایی هم آماده شدن و منم که همیشه از همه زودتر حاضر میشم رفتیم بیرون مامی جونم یه برنامه ی تبلیغاتی رو دید که نوشته شده بود؛ ملورین افتتاح شد یهویی گفتش واااااای چه خوووووب آتریسایی دوست داری بریم مرکز خرید... بعدش هم کلی بازی کنی منم که عاشق اینجور جاهام فوری گفتم: آرررررررررررررررررررره رفتیم و مثل همیشه اول از همه یه سبد چرخدار آوردم و از بابایی خواستم منو بذاره داخلش بعدش هم کلی خرید کردم رفتیم طبقه ی بالا و من شهربازی رو دیدم...
17 بهمن 1394

فصل بهار اومـــــــــده؟؟؟

پریروز بابایی جونم وقتی از سر کار اومد؛ با خودش توت فرنگی خریده بود از من سوال کرد که آتریسای بابایی توت فرنگی دوست داره منم فوری گفتم: آره چه خووووووب؛ فصل بهار اومده دیگه هوا سرد نیست کم کم داره گرم میشه ((( آخه یه کتاب دارم که میوه های فصل ها رو معرفی میکنه اونجا گفته که توت فرنگی فصل بهار میادش  ))) مامی و بابایی کلی واسم ذوق کردن و لوسم کردن دیروز صبحی وقتی از خونه اومدیم بیرون تا بریم خرید؛ من گفتم: مامی جونم، فصل بهار اومده؛ ببین، هوا خوب شده اصلا سرد نیست کلاه نمیخواد بپوشم ببین توت فرنگی هم اومده وااااااای چقدر مامی جونم خندید اینجوری شد که کلاهمو اون روزی نپوشیدم و از مامی خو...
2 بهمن 1394

1000 روزگی مـــــن

                                                            روزه شدم          دیشب بابایی جونم وقتی اومدش خونه؛ گفت که آتریسای ناز ما؛ پرنسس خوشگل ما، فردا 1000 روزه میشه مامی جونم هم گفتش واااای چه خوب شد که گفتی؛ فردا یه جشن کوچولو بگیریم واسه عشق مامی و بابایی اینجوری شد که امروز یه کادوی خوشگل از بابایی گرفتم کیف ابزار که خیلی وقت بود دوست داشتم که منم پیچ گوشتی داشته باشم وقتی بابایی به من ...
28 دی 1394

بازی با سایه ها... ویه عالمه حرفها و کارهای جدید من

دیشب قبل از خواب مثل همیشه مامی جونم واسم  کتاب میخوند بعد از تمام شدن کتاب از مامی خواستم چراغ قوه ای رو که مامی با اون واسم کتاب میخونه رو بده دستم تا با کتابم بای بای کنم؛ مثل همیشه خب بعد از بابای کردن با نی نی کتابم و شب به بخیر گفتن، چراغ رو گذاشتم کنار بالشم و رفتم آب بخورم یهویی گفتم: مامی جونم این سایه ی منه؟؟؟ مامی گفتش: آره عشقم گفتم: واااااای هزار ماشالله چقدر بزرگ شدم مامی و بابایی کلی خنده شون گرفته بود مامی میگفتش: نیوتن من بیا بخواب الان موقع کشف کردن نیست عشقم ولی من ول کن نبودم؛ دستهامو آوردم جلوی نور و گفتم: آره؛ یعنی من اینقدر بزرگ شدم بعد هم گفتم: پس سایه م ح...
15 دی 1394