آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 26 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 8 سال و 4 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

یه آدم برفی گنده

ما همه خوبیم آرزو دارم شما دوستای گلم، همه خوب خوب باشین دیروز بابایی جونم به قولش عمل کرد و یه آدم برفی گنده واسم درست کرد همش میگفتم: مرسـی واسه آدم برفی گنده  بابایی جونم گفتش که شبیه جناب خان شده؛ وای آره چقدر خندیدیم از ماشین پیاده شدم یهویی گفتم نه؛ من از تو ماشین به شما نگاه میکنم؛ پیاده نمیشم فوری کلاهم رو درآوردم وااااای آدم برفی جناب خانم آماده شد مامی عاشق این عکسم شد این عصا مال منه که نمی دم بهش نه... نه!!! اینجوری نگاه نکن آخر سر هم بهش ندادم کلاه و عینک بابایی رو گذاشتم ر...
5 دی 1394

یلدای شیرین ما

دیشب سومین یلدایی بود که منم حضور داشتم و شب یلدا رو شیرین تر از سال های گذشته گذروندیم مامی جونم یکی دو روزی بود که سرگرم آماده کردن یه سفره ی خوشگل واسه این شب به یادموندنی بود از شنبه مامی واسم یلدا رو تعریف کرد و منم خیلی خوشم اومد و همش منتظر رسیدن دیشب بودم دیروز بعد از ظهری وقتی با مامان جونم حرف میزدم؛ شب یلدا رو تبریک گفتم و ازش خواستم بیاد پیش ما بعد هم گفتم، آخه ما امشب سفره میندازیم، جشن میگیریم، من میخوام نی نای کنم مامان جونمم کلی فدام شد و گفتش که کاش اونجا بودم؛ حیف که این همه از هم دوریم بعدش از مامی خواستم که با دایی امیرحسین جونمم تماس بگیره تا شب یلدا رو بهش تبریک بگم دا...
1 دی 1394

جمعه ... خرید ... برف بازی

این هفته هر روز صبح که از خواب بیدار می شدم، بعد از کلی لوس کردن خودم واسه مامی، میگفتم: بابایی کجاست؟؟؟ شما رو تخت بمون من برم بابایی رو پیدا کنم، بعد با هم بخندیم، بعد به شما میگم بیا از تخت پایین می رفتم و بعد از چند لحظه می اومدم و میگفتم: بابایی رو دیدم؛ همدیگه رو بوس بوس کردیم و خندیدیم حالا شما اجازه داری بیای پایین مامی هم کلی می خندید و منم از اون نگاه های آتیشی به مامی می کردم و بعد با هم کلی می خندیدیم دیروز وقتی بیدار شدم، یهویی اومدم تو حال و دیدم بابایی رو مبل نشسته؛ پریدم بغل بابا و گفتم: سلام بابا جونم امروز جمعه ست بابایی هم بغلم کرد و گفتش آره عشقم مامی جونم هنوز خواب بود ...
28 آذر 1394

...دیشب مـــــــــــن...

دیشب با مامی جونم رفته بودیم پروفسور کوچولو تا چند تا شابلون جدید واسه نقاشی بخرم از اونجاییکه جدیدا خیلی به بن تن علاقه نشون میدم؛ یه برچسب بن تن هم برداشتم و می خواستیم بیایم بیرون که این ستاره ی آبی خوشگل رو هم دیدم و از اونجاییکه جدیدا به رنگ آبی هم علاقه نشون میدم از مامی خواستم که اون ستاره رو هم اجازه بده بردارم وااای از اونجا تا مغازه بابایی جونم با مامی دویدم تا بیام و به بابایی نشون بدم؛ آخه روشن خاموش میشد تا آخر شب همش باهاش بازی میکردم و میگفتم قشنگه؛ مگه نه؟!! الان هم اومدیم خونه این عکس ها رو مامی جونم با گوشی خودش گرفت؛ کیفیتش پایینه چترم و دید...
26 آذر 1394

رفتم ماشین بازی

دیروز با مامی رفته بودیم خرید کنیم، هوا خوب بود، خیلی سرد نبود از جلوی ماشین بازی رد شدیم به مامی جونم گفتم: منو می بری ماشین بازی کنــــــم مامی جونم هم گفتش آره عشقم؛ چرا نبرم اینجوری شد که رفتیم و من کلی کیف کردم این مدلــــــی مرسی مامی جونم خوب بود ...
26 آذر 1394

مبل کودکم رسید...و کادوهای خوشگل من...

امروز مامی جونم وقت کرد بیادش نت و بالاخره عکس های این چند روز منو بذاره چهارشنبه هفته ی پیش بود که با بابایی تماس گرفتن و گفتن که مبل های کودکی رو که سفارش دادین رسیده من خواب بودم؛ وقتی بیدار شدم اومدم و دیدم که دو تا مبل کوچولوی خوشگل که خودم انتخاب کرده بودم با دو تا عسلی خوشگلش جلوی منه چقدر ذوق کردم و خوشحال شدم گفتم مرســــی بابایی مرســــــی مامـــی جونم شب اول که کلی ذوق داشتم همش روی مبل های خودم بودم مثل همیشه مامی جون منه که، باز منو شکار میکنه چیز گفتن من آتیـــــــش شدم و دارم شیطونی میکنم مامی جونم اومد و منو هام هام کر...
22 آذر 1394

تولد مامـــــــــی جونم... مبارکــــــ

امشب جشن تولد مامی جونم بودش مامــــــــــــی جونم  صبحی با مامی و مامان جونم رفتیم تا واسه مامی گلم یه کیک انتخاب کنیم دو روز بود که تب کرده بودم و خیلی حالم بد شده بود؛ امروز صبح بهتر شده بودم واسه همین مامی کلی می ترسید منو ببره بیرون زودی رفتیم و یه دونه رو که خیلی هم خوشگل نبود انتخاب کردیم و اومدیم خونه این یکی دو روز مامی خیلی درگیر من بود،آخه تبم خیلی بالا رفته بودش ولی خدا رو شکر کمتر از 42 ساعت پایین اومد و خوب شدم امسال مامان جونمم واسه تولد مامی بودش این هم کیک تولد مامی بین اون همه کلاه من این کلاه رو انتخاب کردم همش میگم چیییییییییییز ...
16 آذر 1394

با بابایی جــــونم رفتم برف بازی

  پنجشنبه واسه کاری باید می رفتیم بجنورد به گردنه رسیدیم و دیدیم وااااای برف اومده اولین برفی بود که من امسال می دیدم؛ از بابایی خواستم که بریم برف بازی بابایی جونمم قول داد که فرداش با هم بیایم و من کلی بازی کنم اینجوری شد که فرداش اومدیم و هوا هم عااااااااااالی بود و من کلی برف بازی کردم برفش زیاد نبود ولی واسه اولین برف بازی خوب بود این هم عکس های من ببین مامی جونم، بلدم گلوله برف درست کنم این هم پرتاب قشنگ مـــــن دستهای کوچولوم یخ کرده؛ بابایی جونم داره گرمش میکنه می خوام هنوز بازی کنم این هم آدم برفی کوچولو موچولوی مـــــ...
6 آذر 1394